جدول جو
جدول جو

معنی گردن شق - جستجوی لغت در جدول جو

گردن شق
شخص متکبر و مغرور، سرکش
تصویری از گردن شق
تصویر گردن شق
فرهنگ فارسی عمید
گردن شق
(گَ دَ شَ)
گردنکش. متکبر. خودپسند. و رجوع به گردن شخ شود
لغت نامه دهخدا
گردن شق
متکبر
تصویری از گردن شق
تصویر گردن شق
فرهنگ لغت هوشیار
گردن شق
((~. شَ))
گردن شخ، کنایه از مغرور، سرکش
تصویری از گردن شق
تصویر گردن شق
فرهنگ فارسی معین
گردن شق
آدم سرکش
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گردن شقی
تصویر گردن شقی
تکبر، سرکشی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردنکش
تصویر گردنکش
نافرمان، خودسر، یاغی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردن زن
تصویر گردن زن
آنکه یا آنچه گردن کسی را با شمشیر قطع کند، میرغضب، دژخیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردنکشی
تصویر گردنکشی
نافرمانی، یاغی گری، برای مثال چو با سفله گویی به لطف و خوشی / فزون گرددش کبر و گردنکشی (سعدی - ۱۸۱)
فرهنگ فارسی عمید
(زِ کَ دَ)
گردنکشی کردن. تکبر کردن. و رجوع به گردن شقی شود
لغت نامه دهخدا
(ثَ خوا / خا)
اطلاق آن بر سیّاف و غیرسیّاف نیز آمده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ثَ گُ تَ)
کنایه از مردم باقوت و قدرت. (برهان). شجاع. قوی. دلیر:
یکی تاختن کرد با صدهزار
سواران گردنکش و نامدار.
فردوسی.
بونصر طیفور... و تنی چند از گردنکشان غلامان سرایی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). امیران گردنکش ما همت بلند همه از آن بوده اند... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 391). بردبار بود و گردنکش بود. (قصص الانبیاء ص 1203). چنانکه هشتاد پادشاه گردنکش هلاک کرده بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 60).
نیست یک شیر تند گردنکش
که ترا رام و نرم گردن نیست.
مسعودسعد.
بساشیران گردنکش بسا پیلان گردون وش
همه کوشنده چون آتش همه جوشنده چون طوفان.
عبدالواسع جبلی (دیوان ص 307).
چو فرمودسالار گردنکشان
که هر کس دهد زآنچه دارد نشان.
نظامی.
سپهدار و گردنکش و پیلتن
نکوروی و دانا و شمشیرزن.
سعدی (بوستان).
، نافرمان. (برهان). سرکش. (فرهنگ رشیدی). یاغی. طاغی:
به بهرام گردنکش آواز داد
که اکنون ز مردی چه داری بیاد.
فردوسی.
هر کجا اندر جهان گردن کشی سر برکشید
تو برآوردی بشمشیر از تن و جانش دمار.
فرخی.
راست گفتی مخالفان بودند
پیش گردنکشان این لشکر.
فرخی.
مرا در پیرهن دیوی منافق بود و گردنکش
ولیکن عقل یاری داد تا کردم مسلمانش.
ناصرخسرو.
فلک در نیکویی انصاف دادت
سر گردنکشان گردن نهادت.
خاقانی.
دلها بر متابعت و مطاوعت او قرار گرفت و گردنکشان جهان سر بر خط فرمان او نهادند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، گردن فراز. (آنندراج). سرفراز و مشهور. معروف: حال این مرد دیگر است و حال خدمتکاران دیگر، او مردی گردنکش و مهتر شده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 229).
سر سرفرازان و گردنکشان
ملک عزدین قاهر شه نشان.
نظامی.
، جبار. (مهذب الاسماء) :
به پیش از توگردنکشان داشتند
دمی چند بودند و بگذاشتند.
سعدی (بوستان).
، متکبر. (السامی)
لغت نامه دهخدا
(گَ دِ شَ)
کنایه از سیاهی شب است. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ کَ / کِ)
تکبر. غرور. سرکشی. (آنندراج). خودستایی. خودخواهی. تمرد. عظمه. عظموت. عظامه. (منتهی الارب). عتو. (منتهی الارب) :
جز از کهتری نیست آئین من
مباد آز و گردنکشی دین من.
فردوسی.
چو من شادمانم تو شادان بزی
که شادی و گردنکشی را سزی.
فردوسی.
... و پیغمبران ما را خوار دارند و گردنکشی نمایند یکی را گردنکش تر بر ایشان... (قصص الانبیاء ص 179).
غفلت اندر طاعت سلطان و حق گردنکشی است
گردن گردنکشان را تیغ باید یا طناب.
سوزنی.
ای شاه اولوالامر که شاهان جهان را
گردنکشی از طاعت تو عین گناه است.
سوزنی.
آه از این دل کزسر گردنکشی
خون خاقانی به گردن میکند.
خاقانی.
ندیدم در تو بوی مهربانی
بجز گردنکشی و دل گرانی.
نظامی.
اگرگردنکشی کردم چو میران
رسن در گردن آیم چون اسیران.
نظامی.
چو گردن برآرم به گردنکشی
نه ز آبی هراسم نه از آتشی.
نظامی.
چو با سفله گویی به لطف و خوشی
فزون گرددش کبر و گردنکشی.
سعدی (بوستان).
چو کاری برآید به لطف و خوشی
چه حاجت به تندی و گردنکشی.
سعدی (بوستان).
که تا چند از این جاه و گردنکشی
خوشی را بود در قفا ناخوشی.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ بُ)
آلتی است که نجاران بدان چوبها سوراخ کنند
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
دهی است از دهستان کازرون، واقع در 54000گزی شمال کنارتخته. منطقه ای کوهستانی و گرمسیر و دارای 96 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، نارنج و سیب و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالی بافی است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گَدَ)
دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش کهگیلویۀ شهرستان بهبهان، واقع در 2هزارگزی شمال باختری قلعه کلات مرکز دهستان و 42هزارگزی شمال راه شوسۀ بهبهان به آرو. دارای 50 تن جمعیت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(ثَ خوا / خا)
سیاف که در عرف حال جلاد گویند. (آنندراج) :
خاک همان خصم قوی گردن است
چرخ همان ظالم گردن زن است.
نظامی.
چنان زد که از تیغ گردن زنش
سر دشمن افتاددر دامنش.
نظامی.
تو نیز ار نهی بار گردن ز دوش
ز گردن زنان برنیاری خروش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ نِ شُ تُ)
عنق جمل. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، کنایه از همیان پرزر باشد. (برهان) :
به گردن شتر اندر شراب زر بخشی
به پای پیل گه خشم خصم فرسایی.
مجیر بیلقانی.
و رجوع به گردن اشتر شود
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ شَ)
کنایه از متکبر و سرکش. (آنندراج) :
ز گردن شخیهای مینا چه غم
که خواهد ملایم شد این زیر و بم.
ملاطغرا (از آنندراج).
و رجوع به گردن شق شود
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ شَ)
تکبر. گردنکشی. ایستادگی در مقابل فرمانی. و رجوع به گردن شقی کردن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از گردن شخ
تصویر گردن شخ
متکبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردنکش
تصویر گردنکش
شجاع، قوی، دلیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردن بر
تصویر گردن بر
آلتی است که نجاران بوسیله آن چوبها را سوراخ کنند
فرهنگ لغت هوشیار
شجاعت دلاوری، سرکشی طغیان عصیان، سرافرازی شهرت، تکبر غرور خودستایی: جز از کهتری نیست آیین من مباد آز و گردنکشی دین من
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردن شکن
تصویر گردن شکن
آنکه گردن دیگران را بشکند، جلاد دژخیم
فرهنگ لغت هوشیار
تکبر سرکشی: زگردن شخیهای مینا چه غم که خواهد ملایم شد این زیر و بم. (طغرا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردن زن
تصویر گردن زن
جلاد
فرهنگ لغت هوشیار
تکبر سرکشی: زگردن شخیهای مینا چه غم که خواهد ملایم شد این زیر و بم. (طغرا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردنکش
تصویر گردنکش
((~. کَ))
نافرمان، سرکش، باقدرت
فرهنگ فارسی معین
سرکش، طاغی، عاصی، عصیانگر، گردن فراز، مارد، متجاسر، متمرد، مستکبر، ناجم، نافرمانبردار، نافرمان، یاغ، یاغی
متضاد: فرمانبردار، مطیع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پشت گردن
فرهنگ گویش مازندرانی